بانو "آهونور" زن جوانی در شهر سمنان بود که همسرش را مغول ها کشته بودند . "آهونور" نقش های بسیار زیبا از دوران غرور و عظمت ایرانیان بر روی کوزه و ظروف سفالین می کشید و در بازار می فروخت یکی از افسران اباقاخان (پسر هولاکو از ۶۶۳ تا ۶۸۰ ه. ق) پس از توجه به کوزه ها متوجه معنای نقوش باستانی آنها شده با لگد کوزه ها و ظروف را شکست و دست آهونور را گرفته به سوی سربازخانه کشید . در یکی از کوچه ها آهونور احساس کرد دست سرباز مغول از دستش جدا شد و بعد از ثانیه ایی سرباز مغول غرق در خون ، مقابلش بر زمین افتاد . در همین حین مردی با چهره نیمه پوشیده نزدیک شده و به آهونور گفت : فرار کنید ...
از آنجایی که در بازار همه آهونور را می شناختند ونشانی خانه اش را نیز ، نتوانست در خانه بماند ، دست دو کودک خویش را گرفته و از طریق پشت بام پا به فرار گذاشت . همه شهر همهمه بود و همه از سرباز کشته شده مغول می گفتند . سربازان شهر را زیر رو می ساختند تا اثر و نشانی از کُشنده سرباز مغول و آهونور بیابند . پاهای خسته کودکان آهونور طاقت دویدن بیش از آن را نداشت . در کنار کوچه ایی نشستند مادر هر دوی آنها را به زیر چادر بلندش کشید یکی از سربازان مغول متوجه آنها شد و به سوی آنها یورش آورد اما او هم قبل از آنکه کاری کند بر زمین افتاد مردی از پشت سر سرباز مغول هویدا گشت همان کسی بود که در بازار آهونور را نجات داده بود به بانو گفت پشت سر من بیایید . چند دقیقه بعد آنها در منزل مشاور ایرانی حاکم مغول بودند . آن کسی که آنها را نجات داده بود محافظ مخصوص مشاور بود . همسر و دختران مشاور آنها را دلداری می دادند که نترسید و همه چیز درست می شود .
آهونور آن شب تا دیر وقت فکر می کرد و در عذاب وجدان می سوخت او در تمام سالهایی که همسرش را از دست داده بود همیشه پیش همه از مشاور حاکم سمنان به بدی یاد کرده بود به همه گفته بود کسانی همچون مشاور همسر مرا کشته اند و مشاور یک خائن به ایرانیان است . اما حالا می دید مشاور ناجی او شده است .
سه روز بعد از آن حادثه محافظ آن مشاور ، آهونور و فرزندانش را همراه کاروانی کرد که به سوی مشهد می رفت ، از رییس کاروان که خود آشنای مشاور بود خواست زن و کودکان را در دامغان به منزل یکی از بزرگان شهر ببرد .
آهونور در آخرین لحظه از محافظ خواست از طرف او از مشاور عذرخواهی کند و گفت من همیشه فکر می کردم ایشان قلب ندارند و ایران و ایرانیان را از یاد برده اند . محافظ خندید و گفت : نگران نباشید ایشان بزرگ زاده اند و برگشت...
براستی ایرانیان شجاعی همانند این مشاور و یا خواجه نصیرالدین توسی ، عليشاه جيلان تبريزي ، خواجه رشیدالدین فضل الله همدانی و غیره ... بوده اند که در سیاه ترین لحظات خود و خانواده خویش را برای سربلندی ایران تحت خطر قرار می دادند .در حالی که بسیاری از ایرانیان تصور می کردند آنها فاقد احساس میهن پرستی هستند . همه آنها عاشق بودند ، عاشق ایران و فرهنگ سترگ آن ، همانند اندیشمند کشورمان ارد بزرگ که می گوید : به آنهایی که می گویند "اُرد" عشق نمی شناسد بگویید او هم عاشق شد ! ... یک بار و برای همیشه ... عاشق میهن پاکش "ایران" ...
آهونور و فرزندانش در دامغان زندگی تازه ایی را با سرمایه ایی که مشاور داده بود آغاز کردند از آن پس آهونور نقش های زیبای تاریخ ایران باستان را بر روی فرش می بافت ...
برگرفته از :
http://em.loxblog.com/post.php?p=6
از آنجایی که در بازار همه آهونور را می شناختند ونشانی خانه اش را نیز ، نتوانست در خانه بماند ، دست دو کودک خویش را گرفته و از طریق پشت بام پا به فرار گذاشت . همه شهر همهمه بود و همه از سرباز کشته شده مغول می گفتند . سربازان شهر را زیر رو می ساختند تا اثر و نشانی از کُشنده سرباز مغول و آهونور بیابند . پاهای خسته کودکان آهونور طاقت دویدن بیش از آن را نداشت . در کنار کوچه ایی نشستند مادر هر دوی آنها را به زیر چادر بلندش کشید یکی از سربازان مغول متوجه آنها شد و به سوی آنها یورش آورد اما او هم قبل از آنکه کاری کند بر زمین افتاد مردی از پشت سر سرباز مغول هویدا گشت همان کسی بود که در بازار آهونور را نجات داده بود به بانو گفت پشت سر من بیایید . چند دقیقه بعد آنها در منزل مشاور ایرانی حاکم مغول بودند . آن کسی که آنها را نجات داده بود محافظ مخصوص مشاور بود . همسر و دختران مشاور آنها را دلداری می دادند که نترسید و همه چیز درست می شود .
آهونور آن شب تا دیر وقت فکر می کرد و در عذاب وجدان می سوخت او در تمام سالهایی که همسرش را از دست داده بود همیشه پیش همه از مشاور حاکم سمنان به بدی یاد کرده بود به همه گفته بود کسانی همچون مشاور همسر مرا کشته اند و مشاور یک خائن به ایرانیان است . اما حالا می دید مشاور ناجی او شده است .
سه روز بعد از آن حادثه محافظ آن مشاور ، آهونور و فرزندانش را همراه کاروانی کرد که به سوی مشهد می رفت ، از رییس کاروان که خود آشنای مشاور بود خواست زن و کودکان را در دامغان به منزل یکی از بزرگان شهر ببرد .
آهونور در آخرین لحظه از محافظ خواست از طرف او از مشاور عذرخواهی کند و گفت من همیشه فکر می کردم ایشان قلب ندارند و ایران و ایرانیان را از یاد برده اند . محافظ خندید و گفت : نگران نباشید ایشان بزرگ زاده اند و برگشت...
براستی ایرانیان شجاعی همانند این مشاور و یا خواجه نصیرالدین توسی ، عليشاه جيلان تبريزي ، خواجه رشیدالدین فضل الله همدانی و غیره ... بوده اند که در سیاه ترین لحظات خود و خانواده خویش را برای سربلندی ایران تحت خطر قرار می دادند .در حالی که بسیاری از ایرانیان تصور می کردند آنها فاقد احساس میهن پرستی هستند . همه آنها عاشق بودند ، عاشق ایران و فرهنگ سترگ آن ، همانند اندیشمند کشورمان ارد بزرگ که می گوید : به آنهایی که می گویند "اُرد" عشق نمی شناسد بگویید او هم عاشق شد ! ... یک بار و برای همیشه ... عاشق میهن پاکش "ایران" ...
آهونور و فرزندانش در دامغان زندگی تازه ایی را با سرمایه ایی که مشاور داده بود آغاز کردند از آن پس آهونور نقش های زیبای تاریخ ایران باستان را بر روی فرش می بافت ...
برگرفته از :
http://em.loxblog.com/post.php?p=6
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.