سایت ادبگاه : داستانک 3

امید ،زندگی است

گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد .

صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او

گفتند:" اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد؟" مرد

گفت :" از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و

مجبور بود دائم برای من بارحمل کند.


یکی گفت :" به راستی چنین است من هم مانند اسب تو شده

ام ." مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند ؛ او گفت :" زن و

فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز

من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می

کشم ."

می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ای آب از لب جوی

برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می بردودر کنار

اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت

اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .


صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند :" چطور

برخاست ؟"پیرمرد خنده ای کرد و گفت : "از آنجایی که دوستی

همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش

بودم ..

می گویند : از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه

را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند .

اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید :

"دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید زندگی است ."

برگرفته از : "مهناز ملکی"

http://adabgah1354.blogfa.com/post-38.aspx

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.