مجله آشیان - فرهنگی و، اجتماعی و خانوادگی افغان ها در آمریکای شمالی : يادي از شاعر ناله ها، مرحوم بيرنگ كوهدامني


شاعری كه ناله اش را می نوشت
يادي از شاعر ناله ها، مرحوم بيرنگ كوهدامني

هارون راعون

بندیتو كروچه (25 فوریه 1866 – 20 نومبر 1952) فیلسوف، منتقد و سیاست مدار مشهور ایتالیایی، می گوید:شعر انسان را به مقامي بالاتر كه در وجود اوست، عروج می دهد

در اشعار مرحوم بیرنگ كوهدامنی - خصوصاً سروده های بیرون مرزی یا اروپایی اش، ما انسانی والا را می یابیم كه در تاریكی، زندگی را پیش می برد. چون تفاوتي بارز میان زندگی را «پیش بردن» تا «زندگی كردن» وجود دارد، كه همین اشاره كافی است.

شاعر، درغربت خود را بی هم دم و تنها می یابد. كشورش نیز كشتارگاه مردان نور و قلم و فریاد است. در محیطی زندگي مي كند كه كسی نیست تا با زبان شعر و با زبان مادری اش با او صحبت كند. در شهری كه از دیدگاه معیارهای اخلاقی یك مرد شرقی، تا حدی آلوده است. كشورش نیز لجن زار آلودگی است. بار بار به آفریدگار رجوع می كند و زبان شكایت باز می نماید و حتی كتاب «من ناله می نویسم» نیز با چنین مصراع هايي آغاز می شود:

خداوندا! خدایی كن خدایی

زمین چركین شده آخر كجایی

چنان آلودگی ها بی كران است

نمی دانم چسانش می زدایی ... الی آخر

همان طوری كه یانیس ریتسوس، شاعر بزرگ یونان (اول می 1909-11 نوامبر1990) می گوید:«شعر حافظه ی آینده است» مرحوم بیرنگ هم، درد تاریخی كشور خود و رنج غربت كه درد عمومی مردم است را شعر ساخته و یا به تعبیر خودش «ناله نوشته» و هم بدون شك در قبال سرنوشت میهنش نيز بی تفاوت نبوده و این شعر است كه فردا از امروزها حكایت می كند و حافظه ی فردا می شود.

چند مثال:

بی خانمان و خسته و خونین پرم، خدا

بارد تگرگ صاعقه در كشورم، خدا

ویا :

خانه ی خلق خدا برباد می خواهی كنی

كردگارت هر نفس نفرین كند كردار تو

از كدامین دودمانی؟ ملك ما، دورخ شده

هركه را باشد نفس، آن را رسد آزار تو

امر معروفت نباشد، نهی منكر هیچ گاه

نزد ما یك سان بود، اقرار تو انكار تو

و یا:

چگونه مرغ بخواند سرود خود كه تفنگ

دریده سینه ی او را شبانه از چپ و راست

و یا:

عجب فصلی فراز آمد، بهارانش بریزد خون

برای لاله می گریم، برای سبزه می مویم

شاعر در سروده هایش بیشتر از واژه های صبح، فردا، خورشید، آفتاب و تداوم شب استفاده می كند كه این تاریكی زندگی شاعر و نا امیدی اش را به نمایش می گذارد.

بعد فلسفی اشعار بیرنگ كوهدامنی:

در هر شاعری یك كودك و یك فیلسوف با هم زندگی می كنند. و همان گونه كه جهان، فیلسوف را به حیرت می كشاند و حیرت، فلسفه را به وجود می آورد، كودك شاعر نیز از جهان حیرت زده می شود و شاعر به گفتن شعر وادار می شود. مثل فلسفه، حیرت است كه شعر را می سازد. هرچه جان شاعرانه یك شاعر به اندیشه نزدیك تر باشد، شعر او فیلسوفانه تر و هرچه جان شاعرانه ی او از اندیشه ی كمتری برخودار باشد، شعر او نیز از همین موهبت كم تر برخوردار خواهد بود. شعر خود می تواند فلسفه ای یا تفكر فلسفی را به دنبال داشته باشد، در واقع برآیند شعر نوعی دستاورد فلسفی است. البته منظور از فلسفه این نیست كه مثلا با دیدگاه كانت، هگل و ... ارتباط داشته باشد؛ بلكه یك دیدگاه فردی است كه می تواند بر دیدگاه فلاسفه ی متاخر و متقدم انطباق یابد. بنا بر این خود شعر می تواند مولد نوعی فلسفه باشد.

كودك شعر مرحوم كوهدامنی در غربت، بیشتر از بی ارزشی زندگی به حیرت می شود و یك «هیچی» در ذهنش جان می گیرد. اگر شامل خانواده ی اصطلاحات فلسفی ( ایسم یا ایزم ) بسازیمش شاید فلسفه ی «هیچیزم» گفته شود. البته این باور محصول روان مخدوش اوست كه در غریبی عاید حالش گردیده بود.

بعد روانی اشعار بیرنگ کوهدامنی:

اگر پهلوی روانی شعر بیرنگ را درونكاوی كنیم می بینیم كه روان اشعار شاعر، فوتوكاپی روان خود شاعر است. چون بعضی شاعران تنها هنگامی كه حالات الهامی بالای شان مستولی است شاعرند، اما زندگی شان و شخصیت اجتماعی شان كاملاً با روان شعر شان متفاوت است. ولی برخی دیگر، شعرشان زندگی شان است و زندگی شان شعر شان، كه مرحوم بیرنگ كوهدامنی مربوط خانواده ی دوم می شود.

چهارعلت اساسی را می توان بر شمرد كه بر روانش تأثیر منفی گذاشته بود:

یك: دور از وطن بودن: شاعری كه مدت ها در حوزه ی ادبی كشور های فارسی زبان درخشیده، ولی در كشوری به سر می برد كه كسی را نمی یابد با زبان مادری اش همیشه با او تكلم كند؛ زبان شعرش را بگذاریم. حتی محیط خانواده هم فرصت بسیار صحبت را ندارند كه دلیلش را بعدا می آورم.

دوم: تحقیر شدن در فرهنگ و کشوراجنبی که در اشعارش نیز انعکاس یافته. مثلا:

بعد عمری در دیار مرگ بار دیگران

همچنان تحقیر گشته، بی وطن بیگانه ام

سه: خستگی دراز مدت غربت، این خستگی نقشي اساسی تررا در فشار روانی شاعر بازی می كند و فریاد و ناله اش را می نویسد: مثلاً:

این جا ستاره ها چقدر تار و تیره اند

این جا، سپاهیان سیه سار چیره اند

این جا كه سال هاست نمی تابد آفتاب

این جا كه بانگ بلبل آن سر دهد غراب

و یا:

زین باغ بی طراوت عریان شدم ملول

آیات غم به شان وی ایزد كند نزول

نی واژه ی بشارت ازاین شهر بی بشیر

نی مژده ی رسالت، ازاین قرن بی رسول

و یا:

من از تبار آتش، خاك اند این خلایق

باری بده رهایی، زین قوم و زین فریقم

ویا:

در صبحدم ملولم و در شام خسته ام

چنگ ز یاد رفته و تار گسسته ام

چهارم: نا اميدي و ياس، وقتی شاعر می بیند مجبور است در كشوری زندگی را به آخر برساند كه در هیچ گوشه ی آن خودش را یافته نمی تواند و نزدیك ترین هایش، آن هایی که قسمتی از وجودش هستند نیز با فرهنگ و ارزش های شان رفته رفته بیگانه می شوند، نا امیدی در وجودش ریشه باز می كند.

در مجموعه ی «من ناله می نویسم» می خوانیم كه شاعر كتابش را به اعضای خانواده اش، نام گرفته تقدیم می كند؛ اما با چه واژگاني: «این دفتر را، به همسر عزیز خود، فرح جان كه شعر و شاعر را بد می بیند اما، بیست و اندی سال است كه مانند سنگ صبور مرا، با همه ی بی نظمی هایم، تحمل كرده است. و به فرزندانم: حماسه، میلاد، واژه، اوستا و مسیح كه این شعر ها را نمی توانند بخوانند، تقدیم می كنم. بیرنگ کوهدامنی فبروری 2003 لندن.»

هربرت جورج ولز، نویسنده ی انگلیسی می گوید: «شیرین ترین سخنان در زندگی، خوش آمد گویی بی غل و غش زن به همسر خویش است.» ویا بن جونسون، درام نویس معاصر شكسپیر، می نویسد: «هیچ چیز غرور مرد را مثل شادی زنش ارضا نمی كند. چون همیشه آن را مربوط خود می داند.»

خانواده، پناه گاه و درمان خانه ای مقدسی است كه از سردردهای بیرونی و جراحات روانی، انسان در آن جا پناه می برد. اما به بیرنگ كوهدامنی، همان پناه گاه مقدس نیز، نوازش در خور چشم داشتش را داده نمی تواند و آفتاب امیدواری در دلش غروب می كند كه روح نا امیدی را در سروده های بی رنگ، بسیار پررنگ دیده می توانیم. مثلاً:

یاران راستین شده ماران آستین

آن دم فرا رسیده كه از یار بگذریم

و یا: شب تاریك و سنگستان و منزل دور و من خسته

به رویم روزن امید فردا، تا خدا بسته

من آواز رهایی را، نمی دانم چسان خوانم؟

قفس از آهن و خنجر، لبم خونین، پرم بسته

ارد بزرگ می گوید:«اگر روان تان در گفتگویی مورد حمله قرار گرفت، شما با كلمات نمی توانید بیزاری از واژه ها بجویید. تنها سكوت وترك گفتگو، نجات دهنده ی روان آسیب دیده ی شماست.»

مرحوم بیرنگ هم تا حدی به سكوت و ترك گفتگو روی آورد، اما برعكس این سكوت و ترك گفتگو نه تنها نجات دهنده واقع نشد كه او را به سكوت ابدی رهنمون گردید. زندگی در نظر بیرنگ قبلاً ارزش خود را باخته بود و چندان باورمند نبود كه زنده بماند. می گف: گفتی كه بربگردی، همراه با بهاران مشكل كه زنده مانم، من تا بهار دیگر.

و یا: در دل من رغبتی، بر لب من خنده نیست

زان همه یاران من، یك تن شان زنده نیست

در قفس زندگی ماندن من بهر چیست؟

می رودم از نظر هیچكس آینده نیست

و یا: باید كه فکر مرگ كنم، آفتاب عمر

رو بر غروب دارد و چیزی از آن نماند

نام بیرنگ كوهدامنی در تاریخ ادبیات كشور ما ماندگار است.

روانش را خداوند متعال شاد داشته باشد.


برگرفته از :

http://www.ashian.ca/topic.php?pid=655

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.