ادامه :
___ فصل شکفتن واژه ها ___
در کُنج شهر
سرگردان واژه های تردید
در عبور تند چرخ ها وگاه ها
چه سرگردانند
ای همکلام عشق
برای باغچه از فصل روئیدن بگو
در شهر جز
دود ونگاه های مانده بر خاک
هیچ نمانده است
وکودکان توپهای رنگی خویش را
در پستوی خانه
فراموش کرده اند
بازی بودن وزندگی را
در چرخهای گذران وگامهای تند می بینم
که از عشق هیچ نمیداند
وجز عقربه های ساعت
نگران هیچ چیز نیست
واژه هایم دردمند سخن
باز مانده اند
وصدای " آه " در هیاهوی چرخها
با خاک یکی میشود!
واژه هایم را به دانه های بهار می بخشم
که شکفتن را آغازی داشته باشد
درفصل جوانه ها
آنگه که
چتر ها باران را انتظار می کشند
وآه دیده ها اشک را
بامن بگو
فصل رویش دل در کجاست !؟
از:« فـرزانه شـیدا/دوم اردیبهشت 1387»
¤
__ کوچه های رفتن ___
اگر من من بودم
در کوچه های زندگی
اگر تو بودی
در کوچه های گذر
هیچگاه زندگی
اینگونه دلتنگ نبود
وهر گز گذر فصلها
اینچنین
بی رنگ نمیشد.
ــــ۱۳۸۲ / فرزانه شیداــــ
¤
____ " کدام " ____
سالهاست بهارم را
به خزان فروخته ام
و رشته رشته موهایم را
به خاطرات برف
وگرمای تنم را
به سردی زمستان اندوه
گذرم از جاده های بهاری
به تابستان زندگی
چه زودگذر بوده است
من آخر صاحبش نبوده ام
و همچنان در جاده های زندگی
که براه برفیء زمستانی اندوه
میرسد.... در تکرار تکرارها
درمانده ام
کدامین صدا را باید شنید
صدای درونم را
که میپرسد: بیاد داری
یا صدائی را که میگوید
ز خاطر ببر
کدامین صدا را خواهم شنید
بکدامین گوش فراخواهم داد
در آینده ... فرداها
در کدامین جاده ها
چه خواهم کرد.....نمیدانم
آرامشم کجاست؟! ...نمیدانم
کدامین ره به جاده بهار
خواهد رسید
وقتی که نگاه مغموم است؟
! اردیبهشت ۱۳۸۳ چهارشنبه
ــــ سروده ی: فرزانه شیدا ــــ
¤
____ « آنگاه که بدنیاآمدم » ____
آنگاه که بدنیا آمدم
گوئی با رنگهای محبت
رنگهای وجودم را نقاشی کرده اند
آنگاه که سالهای عمرم را
درتقویم های ٫٫ بودن ٫٫
...ورق میزدم
انگار که دستهای محبت
چین های عمیق تری بر پیشانی ام
کشید
وآنگاه که خمیده تر از پیش
٫٫محبت ٫٫ را بردوش کشیدم
گوئی که خطوط ٫٫ مهربانی٫٫
نقاشی درونم را چروکیده کرد !
اما آنچه دیدم
از هرکه بود ... نامهربانی بود وبس!
با آنکه عاشقانه دوست داشته ام...
هرآنچه را که قلبی داشت وروحی
و زندگی میکرد در طبیعت خدا !!!
....
ملالی نیست
محبت اما همیشه بامن بوده است
همگام با عشقی که خداوند درسینه ام
با قلم موئی مهربانی وعشق
نقاشی کرده است
که نامش دل بود
تا در قاب زندگی... طپشی داشته باشم
در دنیائی هرچند .... نامهربان...
هرچند... غریبه با دل.....
اما پروازی باشم در دنیا
چون پروانه ای عاشق
و تا همیشه ....
آشنا با کلام زیبای محبت
تا بر گل وباغ وشمع
بر طبیعت وعشق
برمهربانی واژه ها
تنها وتا همیشه بگوید:
دوستت دارم... دوستت دارم
و وجودش
رنگی باشد از قلم اسطوره ای خداوند
____22تیرماه ۱۳۸۲/سروده ی فرزانه شیدا____
¤
●آسمان مال من است: « ف.شیدا» ●
هر کجا هم باشم ..
آسمان مال من است..
گر که رنگش آبی
گر که گریان و
پراز ابر غم است
گر به هنگام غروب
نیلی و نارنجی
آسمان مال من است
ترسم آن است ببینم
یکروز دل من با من نیست
و ندانم که دگر عشق کجاست
و ببینم روحم
در قفس زندانی ست..
و ببینم در باغ
آن گل پر پر سرخ
تن ویران من است
و دگر یاری نیست
وببینم که
حقیقت زدرِ باغ گریخت
تا سوالش نکنیم
آسمان مال من است که مرا
در شب پرواز شناخت
و مرا خوار نکرد
تا که شاعر باشم
و به هر واژه زبانم آزاد
وبه احساس دلم بالی داد
تاکه آزاده گیم... در یابم
و به عریانی روح رنگ زیبائی را آسمانی بینم .
___ 17 فروردین 1385از فرزانه شیدا _____
پایان بخش اول از: اشعار فرزانه شیدا
farzaneh sheida
¤ چرا تکرارم نمیـکنی...؟!سروده ی ف.شیدا ¤
چرا دیگر تکرارم نمیـکنی...؟!
چرا در واپسـین لحظه های عاشــقی
در میان یادها وخاطره ها...
آندم که بر شانه های پـرواز
نشسـته ای
تا " دورشدن "
را بیآموزی!!
در میان خیالت...
مرغک دلم را ،
هـمراه خـویش نـُبردی؟
نمیدانستی مگر،
عاشقانه میخواهمت ؟!
... پس ازاین اما...
دیگر،بالهای پروازم ،
گشوده نخواهد شد...
در آبی ِ بیکرانِ عشق
...اما...آه...
چرا دیگر تکرارم نمیکنی؟
مگر نبود آن" لحظـه های قسـم"
آن لحظه لحظه ی
سرودن ِ ترانه های عاشقی
در... بند... بندهای " پیوند"
در عاشقانه واژه های
" باتو میمـانم" ...
"بی تو میمیرم " !!!
اما...چرا
چرا چهره ام را،
که تا همیشه ،
آینه ی خویش میخواستی
..حتی...لحظه ای ،
درخـاطرت نبود؟!چرا...؟
چگونه توانای رفتنت بود؟!
چگونه پرواز را
"در فصل کوچ"
بی من... به بالهای رفتن سپرده ای؟!
چرا امروز تکرارم نمیکنی
آری نامم را...عشــقم را...قلبم را
چرا تکرارم نمـیکنی ؟....
آخر مگر، چـه شد ؟!!!
¤ دوشنبه 23 شهریور 1388
¤سروده ی فــرزانه شیـدا¤
¤
¤ نمی شناختم اورا... ¤
نمی شناخت مرا
اما چون نگاهم کرد ،
خندید...آرام ، ملیح
مهربان وگرم!
مهربانی در نگاهش ...
جرقه ای زد...وبدور نگریست
نمی شناختم اورا...اما آشنایم بود
با درخشش مهری که درشراره های نگاه..
وکافی بود مرا ...بس بود مرا...
اینگونه آشنائی را...تا آشنایش باشم!
نگاهش گوئی ، با نگاهم سازشی داشت.
ایکاش این نگاه دوباره بر می گشت
تا بنگرد نگاهم را...
تا گرمی آتشین مهربانیش
لبخند پاینده... بر لبانش
گرمی خورشید روزگارم باشد!
ونوازش دهنده ی قلب بیقرارم!
نگاهش به پاکی نماز بود!
به بی گناهی گل
به زیبائی گلشن های پرمحبت عشق
.... نمی شناختم اورا...اما آشنایم بود!
گوئی همزبانم بود بیشتر از هرکسی!
آشنائی بس دیرینه بود ،اما...
که فقط نامش را نمی دانستم
شاید محبت بود ،نام او
شاید عشق
شاید دوستی
شاید انسانیت
وشاید مهدی(عج)
هرچه بود ... نمی شناختم اورا
اما آشنایم بود!
۲۲ مهر ۱۳۸۳/۲۰۰۳ آگوست
¤ نروژ /اسلو- فرزانه شیدا¤
¤
____ بازگرد ____
یکبار برای تو از خود گدذشتم
یکبار بخاطر تو از دل
یکبار در راه تو از زندگی
امروز می بینم که تونیز نیستی
اما هر چه میکنم می بینم
از تو نمی توانم بگذرم
بازگرد
تا در همیشگی بودنم
تنها از آن تو باشم و بس
باز گرد
تا برای تو " خود " را
" زندگی " را
و " دل " را
تا آخرین لحظه ی حیات
با تمامیت " عشق " ازز آن تو کنم
بمن بازگرد
____ سروده ی فرزانه شیدا ____
¤
____ بپای عاشقی ها مینویسم ____
بپای عاشقی ها مینویسم
هر آن اشکی که در پای تو ریزم
تورفتی قلب من جا مانده اینجا
ولی تنها توئی عشق عزیزم
پس ازتو دل نمیگیرد قراری
ندارم بعد تو من روزگاری
تو رفتی و زمستان جدائی
ترک داده دلم در بیصدائی
زاین سرمای تلخ بیقراری
نمی آید دگر برما بهاری
اگر حتی دگر با من نمانی!
نگیرم دل زتو درزندگانی
وگر از تو نگیرم هم نشانی
درون سینه ی من جاودانی
بپای عاشقی ها مینویسم
هر آن اشکی که در پای تو ریزم
هر آن اشکی که در پای تو ریزم.
اول اردیبهشت 1378/ پانزدهم آپریل 2008
____ سروده ی فرزانه شیدا /ف.شیدا _____
¤
_____ الهه شعر _____
از زخمی بر الهه شعر ، زخمی بدل گرفتم
تا الیتیام راهی باقیست
بس دراز!
و گرچه چون شاعر
بی واژه بماند
یا به سکوت در آویزد
خود مرگ شاعری ست اما
(حاشا اگر از مرگ هراسیده باشم.شاملو)!
¤ فرزانه شیدا /یکشنبه 22 اردیبهشت 1387¤
¤
¤ اســیر ¤
¤
پایان بخش چهارم...
اسـیرم ... در سکوت ... در بـودن ...
با تــمامی پنــجره های گــشوده
و در تیــک تـاک لـحظه ها
در لبــهای آینـــه که جـز سـکوت
هیــچ نمــیدانست ،هیــچ نـمیدانـسـت
و جــز نــگاه هیچ نمیـگفـت
مـن اما با سـرود سـرد آینــه
در نام "سکــوت " خیــره ام
چـه خواهـم گـفت با او نمیـدانـم
چه را می جــویم ؟ نمیـدانم !!!
با دستــهای بیــقرار
که مبهـوت لمس دیواری ست
ســرد و بی احـساس
پیــرامــون اتـاق را
حــس کـرده ام
در لحظه های تـماس
درهـای رفـتن ،ایـمن از گـذر باد
پیچیده در تارهای تنبیده ی غربت
چـه بیــرحـم بر بـی کسیـم
چــشم دوخـته اسـت..
گوئی اسیـرم
با تمـامیِ پنجــره هایِ گشـوده
در دیواری ســرد
در آئینـه ای خامـوش و بیصـدا
در درهـای بستــه
در خـود! آری در خــود
...
مرا آزادی بخـــش
ای افکاره غمدیده ی تنهائی
مـن از اینـجا نیستــم ، نیستــم
...
مرا در یـاب ای عشـــق
که تنها تــو
تنهــا تو ,دیـــوار هــا را
آینــه ها را, پنـجــره ها را
به حـرف وا خـواهـی داشت
اگر با نگــاه دل
با قلـبی سرشـار از محبـت
به هـر کـجا بنـگری
...
مــرا دریــاب ای عشــــق
مــرا دریــاب
شــایـد ,
شـایـد کـه آرامـی بگیــرم
شایــد...
¤ سروده ی فرزانه شیدا ¤
¤
¤ «عـــشق یقـین » ¤
آبی تر از سـپهر؛غـمگین تر ا زغـروب
ای یـا رهـمنشین, ای هـمزبان خـوب
ای هـم سـوال مـن ای مـانده درسـکوت
با مـن بگو ز عشق از بودن و ثــبوت
لفـظ غـریبه یـست بـدورد لـحظه ها
تـا آخـرین کـلام تـنها بـگو : وفـا
با من غــریبه است لفـظ ء جـدا شـدن
با قــلب عــاشـقی شـب همــصدا شـدن
هــمواره با تـوام هـمچون خـود خــدا
همـچون دلـت کـه بـاز در ســینه مـی طـپد
در واژه و غــزل او شـاعـری کــند
مـانـند روحِ تـو , درکـو چـه های شـب
هــمواره با توا سـت قـلبی مـیان تــب
تبدار و سـینه سـوز شـیدا و بــیقرار
در کـو چه های شــب هــمراه انــتظار
آری به هـر قــدم ؛ با شـب ؛ شـب ونــیاز
هـمـپای قـلب تـو دارم ره نـماز
چــون آیـه هـای عــشق « شــیداترین » شـدم
در کـو چـه های شـب «عـــشق یقـین »شــدم
در کـو چـه های شـب «عـــشق یقـین » شــدم .
¤ از : فرزانه شیدا/ شنبه 17 آدزماه 1386¤
¤
¤ فصل شکفتن واژه ها¤
در کُنج شهر
سرگردان واژه های تردید
در عبور تند چرخ ها وگاه ها
چه سرگردانند
ای همکلام عشق
برای باغچه از فصل روئیدن بگو
در شهر جز
دود ونگاه های مانده بر خاک
هیچ نمانده است
وکودکان توپهای رنگی خویش را
در پستوی خانه
فراموش کرده اند
بازی بودن وزندگی را
در چرخهای گذران وگامهای تند می بینم
که از عشق هیچ نمیداند
وجز عقربه های ساعت
نگران هیچ چیز نیست
واژه هایم دردمند سخن
باز مانده اند
وصدای " آه " در هیاهوی چرخها
با خاک یکی میشود!
واژه هایم را به دانه های بهار می بخشم
که شکفتن را آغازی داشته باشد
درفصل جوانه ها
آنگه که
چتر ها باران را انتظار می کشند
وآه دیده ها اشک را
بامن بگو
فصل رویش دل در کجاست !؟
دوم اردیبهشت 1387
¤ شعر از: فـــرزانه شـــیدا¤
¤
____ پنجره ای رو به عشق ,سروده ی فرزانه شیدا ____
اگر میشد
پنجره ای گشود به باغ محبـت
به باغ دلهای عاشق
اگر میشد
گلهای گلشـن محبت را..بـوئید
اگر میشد باغبان عشــق بود و
پاســدار مهـربـانی
هـرگـز دلـی نمی شکســت
هــرگز محبتــی فراموش نمیشد
هـرگز دلی تنهائی نمی کشیــد
و مهـربانی
شکـوفـه های پر عــطر خویـش را
درباغ روح انسـانی
شکفتنـی همیشگی داشــت
در طــراوت روح
اگر مـــیشد
پنـــجره ای گشــود
به باغ محبــت ها
و دل را به عشــق
بخشید
...اگر میشد...
____سروده ی فرزانه شیدا_____
¤
¤ عشق یعنی ...¤
عشق یعنی عشق زیبای خدا
راه خود روسوی حق راه وفا
عشق یعنی یاری ودلدادگی
یاوری بر مردمی, در سادگی
شاه خوبان باش وبر دنیا امیر
دست محرومان دنیا را بگیر
عشق یعنی ازخودم بیرون شدن
در ره و راه خدا مجنون شدن
عشق یعنی« پای» همراهی شدن
در رهی در« یاوری» راهی شدن
عشق یعنی دل سپردن با وجود
روح خود را بر خدا ,هردم سجود
مهربان قلبی به تن, عقلی سلیم
عشق یعنی دستگیری از یتیم
در ید قدرت گرفتن دهر را
تا که مهرت پرکند این شهر را
عشق یعنی یاد زیبای خدا
تا ببینی« او »چه میخواهد زما
¤ سروده ی: فرزانه شیدا ¤ ¤
Sorodehaye ostad Farzaneh Sheida Dar Morede Arman Namehe Orod Bozorg 2
___ فصل شکفتن واژه ها ___
در کُنج شهر
سرگردان واژه های تردید
در عبور تند چرخ ها وگاه ها
چه سرگردانند
ای همکلام عشق
برای باغچه از فصل روئیدن بگو
در شهر جز
دود ونگاه های مانده بر خاک
هیچ نمانده است
وکودکان توپهای رنگی خویش را
در پستوی خانه
فراموش کرده اند
بازی بودن وزندگی را
در چرخهای گذران وگامهای تند می بینم
که از عشق هیچ نمیداند
وجز عقربه های ساعت
نگران هیچ چیز نیست
واژه هایم دردمند سخن
باز مانده اند
وصدای " آه " در هیاهوی چرخها
با خاک یکی میشود!
واژه هایم را به دانه های بهار می بخشم
که شکفتن را آغازی داشته باشد
درفصل جوانه ها
آنگه که
چتر ها باران را انتظار می کشند
وآه دیده ها اشک را
بامن بگو
فصل رویش دل در کجاست !؟
از:« فـرزانه شـیدا/دوم اردیبهشت 1387»
¤
__ کوچه های رفتن ___
اگر من من بودم
در کوچه های زندگی
اگر تو بودی
در کوچه های گذر
هیچگاه زندگی
اینگونه دلتنگ نبود
وهر گز گذر فصلها
اینچنین
بی رنگ نمیشد.
ــــ۱۳۸۲ / فرزانه شیداــــ
¤
____ " کدام " ____
سالهاست بهارم را
به خزان فروخته ام
و رشته رشته موهایم را
به خاطرات برف
وگرمای تنم را
به سردی زمستان اندوه
گذرم از جاده های بهاری
به تابستان زندگی
چه زودگذر بوده است
من آخر صاحبش نبوده ام
و همچنان در جاده های زندگی
که براه برفیء زمستانی اندوه
میرسد.... در تکرار تکرارها
درمانده ام
کدامین صدا را باید شنید
صدای درونم را
که میپرسد: بیاد داری
یا صدائی را که میگوید
ز خاطر ببر
کدامین صدا را خواهم شنید
بکدامین گوش فراخواهم داد
در آینده ... فرداها
در کدامین جاده ها
چه خواهم کرد.....نمیدانم
آرامشم کجاست؟! ...نمیدانم
کدامین ره به جاده بهار
خواهد رسید
وقتی که نگاه مغموم است؟
! اردیبهشت ۱۳۸۳ چهارشنبه
ــــ سروده ی: فرزانه شیدا ــــ
¤
____ « آنگاه که بدنیاآمدم » ____
آنگاه که بدنیا آمدم
گوئی با رنگهای محبت
رنگهای وجودم را نقاشی کرده اند
آنگاه که سالهای عمرم را
درتقویم های ٫٫ بودن ٫٫
...ورق میزدم
انگار که دستهای محبت
چین های عمیق تری بر پیشانی ام
کشید
وآنگاه که خمیده تر از پیش
٫٫محبت ٫٫ را بردوش کشیدم
گوئی که خطوط ٫٫ مهربانی٫٫
نقاشی درونم را چروکیده کرد !
اما آنچه دیدم
از هرکه بود ... نامهربانی بود وبس!
با آنکه عاشقانه دوست داشته ام...
هرآنچه را که قلبی داشت وروحی
و زندگی میکرد در طبیعت خدا !!!
....
ملالی نیست
محبت اما همیشه بامن بوده است
همگام با عشقی که خداوند درسینه ام
با قلم موئی مهربانی وعشق
نقاشی کرده است
که نامش دل بود
تا در قاب زندگی... طپشی داشته باشم
در دنیائی هرچند .... نامهربان...
هرچند... غریبه با دل.....
اما پروازی باشم در دنیا
چون پروانه ای عاشق
و تا همیشه ....
آشنا با کلام زیبای محبت
تا بر گل وباغ وشمع
بر طبیعت وعشق
برمهربانی واژه ها
تنها وتا همیشه بگوید:
دوستت دارم... دوستت دارم
و وجودش
رنگی باشد از قلم اسطوره ای خداوند
____22تیرماه ۱۳۸۲/سروده ی فرزانه شیدا____
¤
●آسمان مال من است: « ف.شیدا» ●
هر کجا هم باشم ..
آسمان مال من است..
گر که رنگش آبی
گر که گریان و
پراز ابر غم است
گر به هنگام غروب
نیلی و نارنجی
آسمان مال من است
ترسم آن است ببینم
یکروز دل من با من نیست
و ندانم که دگر عشق کجاست
و ببینم روحم
در قفس زندانی ست..
و ببینم در باغ
آن گل پر پر سرخ
تن ویران من است
و دگر یاری نیست
وببینم که
حقیقت زدرِ باغ گریخت
تا سوالش نکنیم
آسمان مال من است که مرا
در شب پرواز شناخت
و مرا خوار نکرد
تا که شاعر باشم
و به هر واژه زبانم آزاد
وبه احساس دلم بالی داد
تاکه آزاده گیم... در یابم
و به عریانی روح رنگ زیبائی را آسمانی بینم .
___ 17 فروردین 1385از فرزانه شیدا _____
پایان بخش اول از: اشعار فرزانه شیدا
farzaneh sheida
¤ چرا تکرارم نمیـکنی...؟!سروده ی ف.شیدا ¤
چرا دیگر تکرارم نمیـکنی...؟!
چرا در واپسـین لحظه های عاشــقی
در میان یادها وخاطره ها...
آندم که بر شانه های پـرواز
نشسـته ای
تا " دورشدن "
را بیآموزی!!
در میان خیالت...
مرغک دلم را ،
هـمراه خـویش نـُبردی؟
نمیدانستی مگر،
عاشقانه میخواهمت ؟!
... پس ازاین اما...
دیگر،بالهای پروازم ،
گشوده نخواهد شد...
در آبی ِ بیکرانِ عشق
...اما...آه...
چرا دیگر تکرارم نمیکنی؟
مگر نبود آن" لحظـه های قسـم"
آن لحظه لحظه ی
سرودن ِ ترانه های عاشقی
در... بند... بندهای " پیوند"
در عاشقانه واژه های
" باتو میمـانم" ...
"بی تو میمیرم " !!!
اما...چرا
چرا چهره ام را،
که تا همیشه ،
آینه ی خویش میخواستی
..حتی...لحظه ای ،
درخـاطرت نبود؟!چرا...؟
چگونه توانای رفتنت بود؟!
چگونه پرواز را
"در فصل کوچ"
بی من... به بالهای رفتن سپرده ای؟!
چرا امروز تکرارم نمیکنی
آری نامم را...عشــقم را...قلبم را
چرا تکرارم نمـیکنی ؟....
آخر مگر، چـه شد ؟!!!
¤ دوشنبه 23 شهریور 1388
¤سروده ی فــرزانه شیـدا¤
¤
¤ نمی شناختم اورا... ¤
نمی شناخت مرا
اما چون نگاهم کرد ،
خندید...آرام ، ملیح
مهربان وگرم!
مهربانی در نگاهش ...
جرقه ای زد...وبدور نگریست
نمی شناختم اورا...اما آشنایم بود
با درخشش مهری که درشراره های نگاه..
وکافی بود مرا ...بس بود مرا...
اینگونه آشنائی را...تا آشنایش باشم!
نگاهش گوئی ، با نگاهم سازشی داشت.
ایکاش این نگاه دوباره بر می گشت
تا بنگرد نگاهم را...
تا گرمی آتشین مهربانیش
لبخند پاینده... بر لبانش
گرمی خورشید روزگارم باشد!
ونوازش دهنده ی قلب بیقرارم!
نگاهش به پاکی نماز بود!
به بی گناهی گل
به زیبائی گلشن های پرمحبت عشق
.... نمی شناختم اورا...اما آشنایم بود!
گوئی همزبانم بود بیشتر از هرکسی!
آشنائی بس دیرینه بود ،اما...
که فقط نامش را نمی دانستم
شاید محبت بود ،نام او
شاید عشق
شاید دوستی
شاید انسانیت
وشاید مهدی(عج)
هرچه بود ... نمی شناختم اورا
اما آشنایم بود!
۲۲ مهر ۱۳۸۳/۲۰۰۳ آگوست
¤ نروژ /اسلو- فرزانه شیدا¤
¤
____ بازگرد ____
یکبار برای تو از خود گدذشتم
یکبار بخاطر تو از دل
یکبار در راه تو از زندگی
امروز می بینم که تونیز نیستی
اما هر چه میکنم می بینم
از تو نمی توانم بگذرم
بازگرد
تا در همیشگی بودنم
تنها از آن تو باشم و بس
باز گرد
تا برای تو " خود " را
" زندگی " را
و " دل " را
تا آخرین لحظه ی حیات
با تمامیت " عشق " ازز آن تو کنم
بمن بازگرد
____ سروده ی فرزانه شیدا ____
¤
____ بپای عاشقی ها مینویسم ____
بپای عاشقی ها مینویسم
هر آن اشکی که در پای تو ریزم
تورفتی قلب من جا مانده اینجا
ولی تنها توئی عشق عزیزم
پس ازتو دل نمیگیرد قراری
ندارم بعد تو من روزگاری
تو رفتی و زمستان جدائی
ترک داده دلم در بیصدائی
زاین سرمای تلخ بیقراری
نمی آید دگر برما بهاری
اگر حتی دگر با من نمانی!
نگیرم دل زتو درزندگانی
وگر از تو نگیرم هم نشانی
درون سینه ی من جاودانی
بپای عاشقی ها مینویسم
هر آن اشکی که در پای تو ریزم
هر آن اشکی که در پای تو ریزم.
اول اردیبهشت 1378/ پانزدهم آپریل 2008
____ سروده ی فرزانه شیدا /ف.شیدا _____
¤
_____ الهه شعر _____
از زخمی بر الهه شعر ، زخمی بدل گرفتم
تا الیتیام راهی باقیست
بس دراز!
و گرچه چون شاعر
بی واژه بماند
یا به سکوت در آویزد
خود مرگ شاعری ست اما
(حاشا اگر از مرگ هراسیده باشم.شاملو)!
¤ فرزانه شیدا /یکشنبه 22 اردیبهشت 1387¤
¤
¤ اســیر ¤
¤
پایان بخش چهارم...
اسـیرم ... در سکوت ... در بـودن ...
با تــمامی پنــجره های گــشوده
و در تیــک تـاک لـحظه ها
در لبــهای آینـــه که جـز سـکوت
هیــچ نمــیدانست ،هیــچ نـمیدانـسـت
و جــز نــگاه هیچ نمیـگفـت
مـن اما با سـرود سـرد آینــه
در نام "سکــوت " خیــره ام
چـه خواهـم گـفت با او نمیـدانـم
چه را می جــویم ؟ نمیـدانم !!!
با دستــهای بیــقرار
که مبهـوت لمس دیواری ست
ســرد و بی احـساس
پیــرامــون اتـاق را
حــس کـرده ام
در لحظه های تـماس
درهـای رفـتن ،ایـمن از گـذر باد
پیچیده در تارهای تنبیده ی غربت
چـه بیــرحـم بر بـی کسیـم
چــشم دوخـته اسـت..
گوئی اسیـرم
با تمـامیِ پنجــره هایِ گشـوده
در دیواری ســرد
در آئینـه ای خامـوش و بیصـدا
در درهـای بستــه
در خـود! آری در خــود
...
مرا آزادی بخـــش
ای افکاره غمدیده ی تنهائی
مـن از اینـجا نیستــم ، نیستــم
...
مرا در یـاب ای عشـــق
که تنها تــو
تنهــا تو ,دیـــوار هــا را
آینــه ها را, پنـجــره ها را
به حـرف وا خـواهـی داشت
اگر با نگــاه دل
با قلـبی سرشـار از محبـت
به هـر کـجا بنـگری
...
مــرا دریــاب ای عشــــق
مــرا دریــاب
شــایـد ,
شـایـد کـه آرامـی بگیــرم
شایــد...
¤ سروده ی فرزانه شیدا ¤
¤
¤ «عـــشق یقـین » ¤
آبی تر از سـپهر؛غـمگین تر ا زغـروب
ای یـا رهـمنشین, ای هـمزبان خـوب
ای هـم سـوال مـن ای مـانده درسـکوت
با مـن بگو ز عشق از بودن و ثــبوت
لفـظ غـریبه یـست بـدورد لـحظه ها
تـا آخـرین کـلام تـنها بـگو : وفـا
با من غــریبه است لفـظ ء جـدا شـدن
با قــلب عــاشـقی شـب همــصدا شـدن
هــمواره با تـوام هـمچون خـود خــدا
همـچون دلـت کـه بـاز در ســینه مـی طـپد
در واژه و غــزل او شـاعـری کــند
مـانـند روحِ تـو , درکـو چـه های شـب
هــمواره با توا سـت قـلبی مـیان تــب
تبدار و سـینه سـوز شـیدا و بــیقرار
در کـو چه های شــب هــمراه انــتظار
آری به هـر قــدم ؛ با شـب ؛ شـب ونــیاز
هـمـپای قـلب تـو دارم ره نـماز
چــون آیـه هـای عــشق « شــیداترین » شـدم
در کـو چـه های شـب «عـــشق یقـین »شــدم
در کـو چـه های شـب «عـــشق یقـین » شــدم .
¤ از : فرزانه شیدا/ شنبه 17 آدزماه 1386¤
¤
¤ فصل شکفتن واژه ها¤
در کُنج شهر
سرگردان واژه های تردید
در عبور تند چرخ ها وگاه ها
چه سرگردانند
ای همکلام عشق
برای باغچه از فصل روئیدن بگو
در شهر جز
دود ونگاه های مانده بر خاک
هیچ نمانده است
وکودکان توپهای رنگی خویش را
در پستوی خانه
فراموش کرده اند
بازی بودن وزندگی را
در چرخهای گذران وگامهای تند می بینم
که از عشق هیچ نمیداند
وجز عقربه های ساعت
نگران هیچ چیز نیست
واژه هایم دردمند سخن
باز مانده اند
وصدای " آه " در هیاهوی چرخها
با خاک یکی میشود!
واژه هایم را به دانه های بهار می بخشم
که شکفتن را آغازی داشته باشد
درفصل جوانه ها
آنگه که
چتر ها باران را انتظار می کشند
وآه دیده ها اشک را
بامن بگو
فصل رویش دل در کجاست !؟
دوم اردیبهشت 1387
¤ شعر از: فـــرزانه شـــیدا¤
¤
____ پنجره ای رو به عشق ,سروده ی فرزانه شیدا ____
اگر میشد
پنجره ای گشود به باغ محبـت
به باغ دلهای عاشق
اگر میشد
گلهای گلشـن محبت را..بـوئید
اگر میشد باغبان عشــق بود و
پاســدار مهـربـانی
هـرگـز دلـی نمی شکســت
هــرگز محبتــی فراموش نمیشد
هـرگز دلی تنهائی نمی کشیــد
و مهـربانی
شکـوفـه های پر عــطر خویـش را
درباغ روح انسـانی
شکفتنـی همیشگی داشــت
در طــراوت روح
اگر مـــیشد
پنـــجره ای گشــود
به باغ محبــت ها
و دل را به عشــق
بخشید
...اگر میشد...
____سروده ی فرزانه شیدا_____
¤
¤ عشق یعنی ...¤
عشق یعنی عشق زیبای خدا
راه خود روسوی حق راه وفا
عشق یعنی یاری ودلدادگی
یاوری بر مردمی, در سادگی
شاه خوبان باش وبر دنیا امیر
دست محرومان دنیا را بگیر
عشق یعنی ازخودم بیرون شدن
در ره و راه خدا مجنون شدن
عشق یعنی« پای» همراهی شدن
در رهی در« یاوری» راهی شدن
عشق یعنی دل سپردن با وجود
روح خود را بر خدا ,هردم سجود
مهربان قلبی به تن, عقلی سلیم
عشق یعنی دستگیری از یتیم
در ید قدرت گرفتن دهر را
تا که مهرت پرکند این شهر را
عشق یعنی یاد زیبای خدا
تا ببینی« او »چه میخواهد زما
¤ سروده ی: فرزانه شیدا ¤ ¤
| ||||
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.